یک جرعه عشق
همیشه زن های قصه ها زیبا و مردها
ثروتمند و صاحب جاه وجلال بوده اند.ما با قصه ها بزرگ می شیم وقتی بچه ایم
صد بار و شاید هم بیشتر کارتون سیندرلا را می بینیم و باور می کنیم عشق
باید اون شکلی باشه.اما دنیای واقعی بعضی وقتا ما رو سر دو راهی میذاره
باید میون عشق و ثروت یکی رو انتخاب کنیم.راستی شما باشید کدوم رو ترجیح می
دید؟
سؤال سختیه.در این سرگذشت و داستان واقعی زن ها و مردهایی رو می خونیم که باور دارن این عشقه که می تونه حلال همه ی مشکلات باشه.
نمی تونستم ادامه دهم.حلقه ی نامزدی مان هر روز بیشتر از روز قبل به دستم فشار می آورد و با زبان بی زبانی به من می گفت که باید این نمایش غم انگیز را پایان بدهم.اوایل واقعا" باورم شده بود چاق شده ام.چند بار خودم را کشیدم.اما از روز خرید حلقه تا آنموقع سه کیلو هم وزن کم کرده بودم.من دوران نامزدی شادی نداشتم.زیباترین هدیه ها را می گرفتم،به بهترین مهمانی ها دعوت می شدم و فریدون برای به یاد ماندنی ترین سفرهایی که هر کس می تواند آرزویش را داشته باشد برنامه ریزی می کرد،تا ماه عسل و ماه های اول ازدواج مان را با تصاویر شهرها و مکان های فوق العاده ی دنیا مزین کنیم.اما من با تعجب می دیدم برای هیچ کدامشان شور و حالی ندارم.در حالی که پیشتر حتی فکر رفتن به ونیز یا رم قلبم را پر از شادی می کرد.در شهر ما همه فریدون و خانواده اش را می شناختند.پدرش چشم پزشک بسیار معروفی بود و مادرش دکتر اطفال.برخلاف آنچه به نظر می رسید ما توسط خاله ی نامزدم که معلم دوران دبیرستانم بود و دوست مادرم به هم معرفی شده بودیم و پیش از آن هیچ ارتباطی با هم نداشتیم.راستش برای من از همان اول مشخص بود که دوستش ندارم.ولی دور و بری ها گفتند دنبال عشق رمانتیک بودن،احمقانه است و کسی چنین موقعیتی را به یک امید موهوم و غیر واقعی از دست نمی دهد.آنها مطمئن بودند وقتی رفاه در زندگی باشد،عشق هم خواه ناخوه می آید.اما نیامد.
من هیچ رفتار بدی از فریدون نمی دیدم.او بسیار مؤدب،مهربان و دوست داشتنی بود اما نمی توانست مرد زندگی من باشد همین و بس!
می دانستم اگر راستش را به خانواده ام بگویم نمی پذیرند و وادارم می کنند به ادامه ی راه.ولی من بی عشق می مردم.در حالی که می توانستم هرگز پاریس را نبینم و ذره ای هم احساس ناراحتی یا کمبود نداشته باشم!
راهی نمی دیدم جز کمک خواستن از تنها دوست واقعی ام؛نامزدم می دانستم پسر فهمیده ای است و شرایط ام را درک می کند.روی مردانگی اش حساب باز کردم و او نشانم داد شناختم از او غلط نبوده.هر چند این کار و آن لحظه ها سخت ترین زمان های عمرم شدند.
یک روز پنج شنبه بود.مثل همیشه به باغ خانوادگی شان رفته بودیم.از مهمان ها جدا شدیم و کنار دریاچه ی مصنوعی کوچکی نشستیم که پدر فریدون دو تا قوی زیبا را در آنجا خانه داده بود.دریاچه در دورترین نقطه قرار داشت و بعید بود کسی به آنجا بیاید و من آرام آرام در حالی که سعی می کردم به احساسات و غرور فریدون ضربه نزنم برایش گفتم توان ادامه ندارم...
متوجه نشد چه می گویم.فکر می کرد خسته ام،دلم مسافرت یا تغییر دیگری می خواهد و با حسن نیت تمام حاضر بود کمک ام کند.اما من به او فهماندم عشقی را که لایق اوست در قلبم نمی بینم و نمی خواهم وارد دنیایی پر از ریا شوم و یک عمر به هر دوی مان دروغ بگویم.
فریدون چیزهایی را که می شنید باور نمی کرد.می گفت:دست بردار نگار،شوخی مسخره ای است.
ولی من جدی تر از هر زمان دیگری در زندگی ام بودم.ما تا نزدیکی های غروب آفتاب با هم حرف زدیم.البته هنوز به نتیجه نرسیده بودیم.نامزدم احتیاج به زمان داشت تا شرایط را حلاجی کند.من با صداقت و رازداری او از سخت ترین مرحله ی عمرم گذشتم و همیشه ی خدا خودم را مدیونش می دانم.در هر حال چند هفته بعد فریدون که مطمئن شده بود جدایی به نفع هر دوی ماست به خانواده اش گفت از ادامه ی نامزدی منصرف شده.اما برای اینکه در شهرمان وجهه ی بدی برای من نداشته باشد و در عین حال مجبور به توضیح به دیگران نشود به هوای ادامه تحصیل به ترکیه رفت و نامزدی ما بی سر و صدا به پایان رسید،در حالی که همه فکر می کردند او جا زده.بعضی ها به هوای دلسوزی برای من پشت سر فریدون حرف میزدند و او را به هوسبازی متهم می کردند در حالی که این طور نبود و من فقط می توانستم از او دفاع کنم و بگویم در مورد مسئله ای که از آن خبر ندارند اظهار نظر نکنند.چون نامزد سابق من یکی از بهترین آدم های دنیاست.پاسخی که با اعتراض مردم مواجه شد و سکوت من.کاری از دستم بر نمی آمد.فقط دعا می کردم تا خدا همسری مهربان و لایق نصیب اش کند.من هم نتوانستم در شهر خودمان بمانم.هر جا می رفتم یادم می آوردند چه موقعیتی را از دست داده ام.ولی من در جست و جوی عشق بودم.عشقی که بتواند مرا به آسمان ها برساند و حس ام برایم بیشتر از هر چیزی در دنیا اهمیت داشت.
یک سال در اصفهان ماندم.پیش خانواده ی دایی ام.دختر دایی ام که دو سه سال از من کوچکتر بود مرا به دنیای خودش راه داد.با دوستانش این طرف و آن طرف می رفتیم.کسانی که خوشبختانه با رازداری سمیه چیزی از ماجرای من نمی دانستند.حالم کم کم بهتر شد.وقتی از خواهرم شنیدم فریدون با دختری اهل استانبول ازدواج کرده و زندگی خوبی دارد خدا را شکر کردم.او باید خوشبخت می شد.قطعا" نوبت من هم می رسید.فقط باید صبر می کردم.
نزدیک دو سال بعد وقتی به سفر مکه رفته بودیم با خانواده ای آشنا شدیم که مرا برای پسرشان خواستگاری کردند.مادرم همه چیز در مورد نامزدی قبلی ام را برایشان گفت.به لطف خدا آنها موضوع را پذیرفتند و من به عشقم رسیدم.همسر من یک صدم ثروت فریدون را ندارد.سفر به مکه هم هدیه ای بود از جانب عموی ثروتمندش وگرنه آنها حتی برای مسافرت داخلی هم باید کلی پس انداز کنند و پول کنار بگذارند.چه برسد به ... ولی ما با هم خوشبختیم.من دستپخت خوبی دارم و در شهر جدیدم آشپزی می کنم و برای مهمانی خانواده های پولدار سفارش می گیرم.شب عید هم شیرینی می پزم و به اقتصاد خانواده کمک می رسانم.طبیعتا" خسته می شوم ولی خوشبخت ام چون عاشق ام.از خدا می خواهم کمک کند تا همین طور عاشق بمانم و هرگز پشیمان نشوم.
سؤال سختیه.در این سرگذشت و داستان واقعی زن ها و مردهایی رو می خونیم که باور دارن این عشقه که می تونه حلال همه ی مشکلات باشه.
نمی تونستم ادامه دهم.حلقه ی نامزدی مان هر روز بیشتر از روز قبل به دستم فشار می آورد و با زبان بی زبانی به من می گفت که باید این نمایش غم انگیز را پایان بدهم.اوایل واقعا" باورم شده بود چاق شده ام.چند بار خودم را کشیدم.اما از روز خرید حلقه تا آنموقع سه کیلو هم وزن کم کرده بودم.من دوران نامزدی شادی نداشتم.زیباترین هدیه ها را می گرفتم،به بهترین مهمانی ها دعوت می شدم و فریدون برای به یاد ماندنی ترین سفرهایی که هر کس می تواند آرزویش را داشته باشد برنامه ریزی می کرد،تا ماه عسل و ماه های اول ازدواج مان را با تصاویر شهرها و مکان های فوق العاده ی دنیا مزین کنیم.اما من با تعجب می دیدم برای هیچ کدامشان شور و حالی ندارم.در حالی که پیشتر حتی فکر رفتن به ونیز یا رم قلبم را پر از شادی می کرد.در شهر ما همه فریدون و خانواده اش را می شناختند.پدرش چشم پزشک بسیار معروفی بود و مادرش دکتر اطفال.برخلاف آنچه به نظر می رسید ما توسط خاله ی نامزدم که معلم دوران دبیرستانم بود و دوست مادرم به هم معرفی شده بودیم و پیش از آن هیچ ارتباطی با هم نداشتیم.راستش برای من از همان اول مشخص بود که دوستش ندارم.ولی دور و بری ها گفتند دنبال عشق رمانتیک بودن،احمقانه است و کسی چنین موقعیتی را به یک امید موهوم و غیر واقعی از دست نمی دهد.آنها مطمئن بودند وقتی رفاه در زندگی باشد،عشق هم خواه ناخوه می آید.اما نیامد.
من هیچ رفتار بدی از فریدون نمی دیدم.او بسیار مؤدب،مهربان و دوست داشتنی بود اما نمی توانست مرد زندگی من باشد همین و بس!
می دانستم اگر راستش را به خانواده ام بگویم نمی پذیرند و وادارم می کنند به ادامه ی راه.ولی من بی عشق می مردم.در حالی که می توانستم هرگز پاریس را نبینم و ذره ای هم احساس ناراحتی یا کمبود نداشته باشم!
راهی نمی دیدم جز کمک خواستن از تنها دوست واقعی ام؛نامزدم می دانستم پسر فهمیده ای است و شرایط ام را درک می کند.روی مردانگی اش حساب باز کردم و او نشانم داد شناختم از او غلط نبوده.هر چند این کار و آن لحظه ها سخت ترین زمان های عمرم شدند.
یک روز پنج شنبه بود.مثل همیشه به باغ خانوادگی شان رفته بودیم.از مهمان ها جدا شدیم و کنار دریاچه ی مصنوعی کوچکی نشستیم که پدر فریدون دو تا قوی زیبا را در آنجا خانه داده بود.دریاچه در دورترین نقطه قرار داشت و بعید بود کسی به آنجا بیاید و من آرام آرام در حالی که سعی می کردم به احساسات و غرور فریدون ضربه نزنم برایش گفتم توان ادامه ندارم...
متوجه نشد چه می گویم.فکر می کرد خسته ام،دلم مسافرت یا تغییر دیگری می خواهد و با حسن نیت تمام حاضر بود کمک ام کند.اما من به او فهماندم عشقی را که لایق اوست در قلبم نمی بینم و نمی خواهم وارد دنیایی پر از ریا شوم و یک عمر به هر دوی مان دروغ بگویم.
فریدون چیزهایی را که می شنید باور نمی کرد.می گفت:دست بردار نگار،شوخی مسخره ای است.
ولی من جدی تر از هر زمان دیگری در زندگی ام بودم.ما تا نزدیکی های غروب آفتاب با هم حرف زدیم.البته هنوز به نتیجه نرسیده بودیم.نامزدم احتیاج به زمان داشت تا شرایط را حلاجی کند.من با صداقت و رازداری او از سخت ترین مرحله ی عمرم گذشتم و همیشه ی خدا خودم را مدیونش می دانم.در هر حال چند هفته بعد فریدون که مطمئن شده بود جدایی به نفع هر دوی ماست به خانواده اش گفت از ادامه ی نامزدی منصرف شده.اما برای اینکه در شهرمان وجهه ی بدی برای من نداشته باشد و در عین حال مجبور به توضیح به دیگران نشود به هوای ادامه تحصیل به ترکیه رفت و نامزدی ما بی سر و صدا به پایان رسید،در حالی که همه فکر می کردند او جا زده.بعضی ها به هوای دلسوزی برای من پشت سر فریدون حرف میزدند و او را به هوسبازی متهم می کردند در حالی که این طور نبود و من فقط می توانستم از او دفاع کنم و بگویم در مورد مسئله ای که از آن خبر ندارند اظهار نظر نکنند.چون نامزد سابق من یکی از بهترین آدم های دنیاست.پاسخی که با اعتراض مردم مواجه شد و سکوت من.کاری از دستم بر نمی آمد.فقط دعا می کردم تا خدا همسری مهربان و لایق نصیب اش کند.من هم نتوانستم در شهر خودمان بمانم.هر جا می رفتم یادم می آوردند چه موقعیتی را از دست داده ام.ولی من در جست و جوی عشق بودم.عشقی که بتواند مرا به آسمان ها برساند و حس ام برایم بیشتر از هر چیزی در دنیا اهمیت داشت.
یک سال در اصفهان ماندم.پیش خانواده ی دایی ام.دختر دایی ام که دو سه سال از من کوچکتر بود مرا به دنیای خودش راه داد.با دوستانش این طرف و آن طرف می رفتیم.کسانی که خوشبختانه با رازداری سمیه چیزی از ماجرای من نمی دانستند.حالم کم کم بهتر شد.وقتی از خواهرم شنیدم فریدون با دختری اهل استانبول ازدواج کرده و زندگی خوبی دارد خدا را شکر کردم.او باید خوشبخت می شد.قطعا" نوبت من هم می رسید.فقط باید صبر می کردم.
نزدیک دو سال بعد وقتی به سفر مکه رفته بودیم با خانواده ای آشنا شدیم که مرا برای پسرشان خواستگاری کردند.مادرم همه چیز در مورد نامزدی قبلی ام را برایشان گفت.به لطف خدا آنها موضوع را پذیرفتند و من به عشقم رسیدم.همسر من یک صدم ثروت فریدون را ندارد.سفر به مکه هم هدیه ای بود از جانب عموی ثروتمندش وگرنه آنها حتی برای مسافرت داخلی هم باید کلی پس انداز کنند و پول کنار بگذارند.چه برسد به ... ولی ما با هم خوشبختیم.من دستپخت خوبی دارم و در شهر جدیدم آشپزی می کنم و برای مهمانی خانواده های پولدار سفارش می گیرم.شب عید هم شیرینی می پزم و به اقتصاد خانواده کمک می رسانم.طبیعتا" خسته می شوم ولی خوشبخت ام چون عاشق ام.از خدا می خواهم کمک کند تا همین طور عاشق بمانم و هرگز پشیمان نشوم.
پ ن : گاه شمار جدایی : روز ششم
پ ن 2: خونه گیر دادن بهم که چرا انقد لاغر شدی؟! میگن باید بری دکتر ببیبنی شاید مریضی ای چیزی گرفتی!!! ولی طفلی ها نمی دونن که ...
+ نوشته شده در چهارشنبه ۷ تیر ۱۳۹۱ ساعت ۹:۵۳ ق.ظ توسط مصطفی
|
چقد آسون تو رفتی و ندیدی ...