آخر یه شب این گریه ها سوی چشامو می بره ...
سلام خوبی؟
فردا امتحان آز دارم ، چندتا گزارش کار هم هست که باید سر جلسه امتحان تحویل بدم و آخرین وقتشه!! ولی اصلا نه می تونم بخونم و نه حسشو دارم که لا اقل گزارش کارها رو بنویسم !! نمی دونی چقد سخته ... به خدا نمی دونی وگرنه هیچ وقت راضی نمی شدی با هیشکی همچین کاری کنی!!!! به خدا حتی یه لحظه هم آروم ندارم!! مگه نگفتی با زمان فراموش میشه؟! پس چی شد؟ 4 سال کافی نبود؟! اگه میخواست با زمان چیزی درست بشه 4 سال زمان کافی بود !!! پس قبول کن که من نمی تونم فراموشت کنم حالا هر چی هم که بگذره ...

+ نوشته شده در شنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۴:۲۵ ب.ظ توسط مصطفی
|
چقد آسون تو رفتی و ندیدی ...