سوختم درآرزویت گر نمی دانی بدان ...
فقط سوز دلم را درجهان پروانه می داند
غمم را بلبلی کاواره شد از لانه می داند
نگریم چون زغیرت غیر می سوزد به حال من
ننالم چون زغم یارم مرا بیگانه می داند
به امیدی نشستم شکوه خود را به دل گفتم
همی خندد به من این هم مرا دیوانه می داند
به جان او که دردش را هم از جان دوست تر دارم
ولی می میرد از این غم که داند یا نمی داند
نمی داند کسی کاندر سر زلفش چه خونها شد
ولیکن موبه مو این داستان را شانه می داند
نصیحت گر چه می پرسی علاج جان بیمارم
اصول این طبابت را فقط جانانه می داند
عاشقم عاشق به رویت گر نمی دانی بدان
سوختم درآرزویت گر نمی دانی بدان
مشنو از بدگو سخن من سست پیمان نیستم
هستم اندر جستجویت گر نمی دانی بدان
این که دل جای دگر غیر از سر کویت نرفت
بسته آنرا تار مویت گر نمی دانی بدان
گر رغیب از غم بمیرد یا حسد کورش کند
بوسه خواهم زد به رویت گر نمی دانی بدان
با همه زنجیر وبند وحیله ومکر رغیب
خواهم آمد من به کویت گر نمی دانی بدان
غیرتم می کشد این گونه که پروانه دهد جان
سوزد وخوش بود الحق که چه مردانه دهد جان
ای خوش آن عاشق صادق که به میدان محبت
غرق خون گردد ودردامن جانانه دهد جان
درگه دوست بود خانه آزادی وامید
زنده آن است که درخدمت این خانه دهد جان
گر خزان حمله کند بنده آن بلبل مستم
که جدایی نکند از گل ودرلانه دهد جان
چقد آسون تو رفتی و ندیدی ...